۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

گُزارش تکان دهنده از بازداشگاهِ کهریزک یا گوانتاناموی حکومت اسلامی



آرش صبحی
جمعه, 09 مرداد 1388 ساعت 14:52

نمیدانم از کجا شروع کنم ! اگر از لحاظ انشایی و املایی گزارشی را که میخواهم اکنون از گوانتاناموی ایران، کمپ کهریزک بگویم ایراد داشت من را ببخشید چون خیلی عجله دارم و باید زودتر بروم . الان که دارم این گزارش را مینویسم ساعت 8 دقیقه بامداد 6 مرداد ماه هست . من بامداد امروز به همراه چند نفر به طرز معجزه آسایی از مرگ حتمی نجات یافتیم . و الان از بیمارستان رسیدم خانه و بلافاصله پای سیستم آمدم و این وبلاگ را ایجاد کردم من 18 تیر دستگیر شدم . 21 سال سن دارم . اکنون که دارم این گُزارش را مینویسم باز باورم نمیشود که آزاد شده ام . توی تظاهرات 18 تیر که با یکی از دوستانم سوار موتور بودیم و دوستم داشت با موبایل فیلمبرداری میکرد، توسط چند لباس شخصی مورد ضرب و شتم قرار گرفتیم . یک زن آمد ما را از زیر دست اینها نجات بدهد که او بیچاره را هم کلی زدند . ما را انداختند توی یک مینی بوسی که پر از آدم کتک خورده و شل و پل بود مثل خود ما . مینی بوس ما را به یک کلانتری برد . آنقدر کتک خورده بودم که نفهمیدم کجا بود . بعد ما را آنجا کنار دیور چیدند و منو دوستم کنار هم ایستادیم . بعد یک لباس شخصی قوی هیکلی آمد و یک در میان ما را میکشید بیرون و با تک پا سوار مینی بوسمون کرد و آن لحظه دیگه از دوستم خبر نداشتم و ندارم ما را به همراه ده ها نفر دیگه به اردوگاه کهریزک بردند . باور نمیکنید دستکم در آن اتاقی که ما را بردند 200 نفر زندان بودند . همه زخمی و باتوم خورده، صدای ناله همه جا را فرا گرفته بود . با خودم گفتم اینها میخواهد چی بر سرما بیاورند . شاید فردا برویم دادسرایی، یا یک زندانی . آنجا حداقل از اینجا بهتره . اصلاً جا نبود که بشینی. تمام در و دیوار را خون گرفته بود ....به فکر دوستم بودم آخه او از بچه هایی نبود که بتواند این جور جاها را تحمل کنه. تو این اوضاع و احوال کسانی که توی اتاق بودند شروع به گریه و زاری و ناله کردند و گفتند 1 نفر مرده . صدا از ته اتاق میآمد ولی شاید باورتون نشود، همه به هم چسبیده بودیم و نمیتوانستیم تکان بخوریم . نگهبانای لباس شخصی آمدند تو و لامپ ها را شکاندند در تاریکی مطلق شروع کردند به زدن ما . هر کی جلو دستشون بود میزدند . نیم ساعت حسابی کتک زدند . چند نفر از شدت کتک خوردن بیهوش شُدند و شاید هم که مردند .
بعدش چند تا چراغ قوه روشن کردند وانداختند توی صورت ما ها؛ گفتند اگه صدایتون درآید، این باتوم ها رو میکنیم ….. باورم نمیشد . فکر میکردم دارم کابوس میبینم.
صادق که انگار ارشد شون بود جنازه-یِ آن کسی را که مرده بود را برداشت و پیکر مرده را کنار دیوار گُذاشت و چراغ قوه را انداخت روی صورتش، و گفت ما حکم کشتن شما را داریم . پس شانس بیاورید و مثل این مادر … ( به مرده ) نمیرید . هیچ صداتون رو در نمیارید . تا صبح اگه زنده ماندید ماندید،. اگه نمردید که …گفت شما محاربه هستید . میدانید محاربه یعنی چی؟ او گردن یک نفر از افرادی را که جلو بودند گرفت؛ پسری بود که حدود 16 . 17 سال سن داشت، از او پُرسید به این ها بگو محاربه یعنی چی ! او گفت نمیدونم . گفت غلط کردی ندانی ! شروع کرد به زدنش گفت بگو . بگو بگو . او آنقدر زدش که از حال رفت . میگفت یعنی شیطان . یعنی خطا کار . آنقدر زدش که چند نفر شدیدا اعتراض کردند . که آنها هم تا حد مرگ کتک خوردند.
.توی آن اتاق ما تا صبح حداقل 4 نفر کشته شدند؛صادق نعره کشید و گفت اینجا از توالت فرنگی و مسواک و این چیزها خبری نیست، همینجا کاراتون را میکنید !!! . شیر فهم شدید ؟هیچ آدم سالمی بین ما نبود و همه یا خون روی صورتشون لخته زده بود مثل من و یا چشمشون باد کرده بود مثل من . یا مثل خیلی ها دست پاشون شکسته بود . به دلیل تاریکی مطلق من خیلی ها را نتوانستم ببینم. وقتی که در را باز میکردند با دیدن نور چشم هایمان شدیداً احساس ناراحتی عجیبی میکرد . فردای آن روز و روزهای دیگر را به بدین شکل که توضیحش زمان بسیار میخواهد گذراندیم . به ما برای اینکه از گرسنگی نمیریم هر روز که نمیدانیم شب بود یا روز بود ! یک گونی ته مانده غذا که آن را با اشتیاق میخوردیم به ما میدانند . که داخلش تکه های نان، سبزی و برنج بود میدادند . که شخصی بین ما بود بنام دکتر زارع که میگفت یک پزشک است و مسئول تقسیم غذا بود . من ایشان و تعداد زیادی از هم بندانمان را که چند روز بود فقط صدای آنها را میشندم از صدا میشناختم تا اینکه بعد از چند روز صادق آمد و چند لامپ با خود آورد و ما را بعد از چند روز به محوطه کمپ برد . واااااای برای ما یک حس آزادی بود . آسمان آبی و نور خورشید برای ما تازگی داشت . ( در ضمن این را بگم که بخاطر این ما را به محوطه آوردند که کثافتها و مدفوع خود را از اتاق بیرون بریزیم ) معذرت میخواهم که اینطور مینویسم ولی تا چند وقتِ دیگر که بقیه هم از زندان آزاد بشوند بخصوص کمپ کهریزک آنها بهتر برای شما توضیح خواهند داد و مطمئن هستم این کمپ در بعضی موارد دست گوانتانامو و ابوغریب را طی این چند روز از پشت بسته است . به هر حال به گفته-ی نوچه های صادق ما جزو اولین کسانی بودیم که بدون دادگاهی ! بامداد دیروز به خاطر شلوغی بیش از حد کمپ به بیرون انداختند...در ضمن اسامی چند نفر رو که تو این مدت جان خودشون رو فقط توی کمپ ما از دست دادند و من حفظ کردم رو میگم . در ضمن اگر این حیوان صفتها اینها رو به بیمارستان میبردند شاید الان زنده بودندحسن شاپوری ( دانشجو )
زضا فتاحی ( دانشجو )
میلاد فاقد فامیلی ( اون پسره 26 . 17 ساله که توسط صادق شب اول به باد مشت و لگد گرفته شد و به کما رفت و او را با خودشان بردند . ولی دکتر هم بند ما و به قولی ارشد ما گفت او از گوش و دهنش خون اومده و متاسفانه مرده )
مرتضی سلحشور
مراد آقاسی
محسن انتظامی
در ضمن اسامی تعداد زیادی از بازداشت شده ها را توی کمپ خودمان دارم که آن را هم توی این وبلاگ تا چند روز آینده خواهم گفت.خدایا ما رو از شر این ها راحت کن.
باورم نمیشه که 24 ساعت پیش کجا بودمخدایا همه-ی ایرانیها و آزادیخواهان را هر چه سریعتر نجات بدهدر ضمن احتمال میدم با تغییراتی که توی کمپ کهریزک پیش آمده است، آن بازداشتگاهی که رهبر فاسد قراست تعطیلش کند همین کهریز است. چونکه خیلی ها توی آن کشته شدندرضا یاوری ( نام مستعار من )
6 مرداد ماه ساعت 1:10 دقیقه بامداد
به امید آزادی دربندان کهریزک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر